Quantcast
Channel: انجمنهای تخصصی علمی فرهنگی پرشین وی
Viewing all articles
Browse latest Browse all 17231

دانلود کتاب بخند دیگه

$
0
0
بخند دیگه
نویسنده:معصومه سمارج

گدایی به در خانه ای رفت و گفت: گرسنه ام چیزی بدهید بخورم صاحبخانه گفت: چیزی برای خوردن نداریم.
گدا گفت: پس آب بدهید بنوشم.
صاحبخانه گفت: آب نیز نداریم.
گدا گفت: پس لباس پاره ای بدهید تا بپوشم و از سرما نلرزم.
صاحبخانه گفت: لباس پاره ها را خود پوشیده ایم گدا که دلش به حال آنها سوخته بود گفت: پس شما بیایید به در خانه من تا کمی غذا و آب و لباس پاره به شما بدهم که از من محتاج ترید.




دلسوزی
شبی شخصی از محلی می گذشت که دزدی را دید که از دیوار پرید دزد می خواست فرار کند که دید کوله اش خیلی سنگین است و نمی تواند آن را بکشد شخص از راه رسید دلش به حال دزد سوخت و فورا به کمکش رفت و در حمل آن تا آنجایی که دزد حسابی از آنجا دور شود به اوکمک کرد در راه بازگشت چشمش به خانه دزد زده افتاد و صاحبخانه که تازه از راه رسیده بود و با دیدن خانه خالی داد و فغان راه انداخته بود را دید و این بار دلش برای صاحبخانه سوخت و کمک او رفت و دلداریش داد که غصه نخور و با آن کوله سنگین اش زیاد نمی تواند از اینجا دور شود و می توانی ... صاحبخانه با شنیدن اینحرف فریاد زد: تو از کجا م یدانی که کوله اش سنگین است؟ آهای مردم بیایید شریک دزد را بگیرید شخص مورد نظر که از دلسوزی های بی جای خودش خسته شده بود گفت: لعنت بر دلی که به حال خودش نسوزد.

دانلود کتاب الکترونیکی بخند دیگه

Viewing all articles
Browse latest Browse all 17231

Trending Articles